مژده مواجی – آلمان
وقتی که خانم و آقای روکهمن، همسایههای طبقهٔ زیرین آپارتمان ما، به خانهٔ سالمندان منتقل شدند، آپارتمانشان مدتها خالی ماند. خانم صاحبخانه نیز که همسنوسال آنها بود، همزمان با انتقال آنها فوت کرد. آپارتمان را دکتر خانوادهاش به ارث برد. دکتر آنقدر به او رسیدگی کرده بود و قربان صدقهاش رفته بود، که خانم صاحبخانه هر چه اموال داشت به او داد. در واقع بهجز دکتر خانواده کسی را نداشت که وارثش باشد. دکتر خانواده برای چکآپ او مرتب به خانهاش میرفت تا خانم صاحبخانه بهدلیل کهولتش مجبور نباشد در اتاق انتظار مطب معطل شود. با همین کارها خودش را در دل خانم صاحبخانه جا کرد.
همهٔ همسایهها کنجکاو بودند که اجارهنشین جدید چه کسی خواهد بود. ما دوست داشتیم خانوادهای بچهدار به آنجا نقل مکان کند که تعداد بچهها در ساختمان افزایش پیدا کند، ساختمانی را که پر از افراد مسن بود، زنده نگه دارد و همچنین وقتی که بچههایمان شیطنت میکنند، تمام کاسه کوزهها سر ما خالی نشود. آپارتمان به تعمیراتی نیاز داشت که دکتر خانواده ترتیبش را داد و به این ترتیب، رنگورویی تازه به آن داد. خانمی به آن اسبابکشی کرد. خانمی میانسال که معمار بود و بهطور نیمهوقت در ادارهٔ مسکن کار میکرد. ظاهر شادابی نداشت. موهای صاف جوگندمیاش تا به روی گردنش میرسید. وقتی که در راهپله به او سلام کردم و خودم را معرفی کردم، بهسختی لبخندی بر لبش پیدا شد. قیافهٔ جدی و محافظهکارانهای داشت. لباسهایش شستهرفته بود. پولیور تیرهرنگی به تن داشت که به روی شلوار تیرهاش انداخته بود.
خانم هرمن، همسایهٔ فضول طبقهٔ اول که مانند همیشه از همهٔ ساکنان ساختمان خبر داشت، با دیدن من در کنار در ورودی ساختمان، تمام پروندهٔ او را فاش کرد. همسایهٔ جدید از شهری کوچک در شمال آلمان میآمد. در خانهٔ شخصی ویلاییای زندگی و مدتها از همسرش که بیماری سرطان داشته، مواظبت میکرده است. بعد از فوت همسرش، تصمیم به تغییر محیط میگیرد و در هانوفر در ادارهٔ مسکن شغل جدیدی پیدا میکند. یکی از پسرهایش در هانوفر بود و دیگری در جنوب آلمان. خانم هرمن با مهارتی که در فضولی کردن داشت، حتی توانسته بود خط سیاسی او را نیز پیدا کند، اینکه او رسماً عضو حزب دموکرات مسیحی است.
کسی که سالها در خانهٔ شخصی ویلایی زندگی کرده و آقابالاسری نداشته، شروع زندگی جدید در آپارتمان برایش چندان راحت نیست. استقلال قبلی را ندارد، سروصدا زیاد است، باید در خیلی موارد کوتاه بیاید و مراعات بقیه را بکند و وسایل زیادی از خانهٔ بزرگ ویلاییاش را با خود بههمراه آورده است که باید در محیط کوچکتری جا بدهد… .
هنوز از راه نرسیده و عرقش خشک نشده، شروع به ایراد گرفتن از آپارتمانش کرد. از صاحبخانهٔ جدید انتظار داشت که سریع آنها را به اجرا درآورد. سطح توقعش بالا بود و دکتر خانواده با بیحوصلگی کارها را پشت گوش میانداخت. او با شکم بزرگی که نشان میداد از خوردن آبجو پروار شده است، اصلاً حال تکان خوردن نداشت. ارثهای بادآوردهای که به او رسیده بود نیز کمتحرکترش کرده بود. حتی دیگر حال طبابت هم نداشت.
همسایهٔ جدید اخم میکرد و بهانهگیریاش روزبهروز بیشتر میشد. همهچیز را بزرگ میکرد. اول به ما گیر داد که بالای آپارتمانش زندگی میکردیم. بعد از ظهر بود که زنگ در خانه به صدا درآمد: «گوشهای من خیلی حساساند. برایتان صداگیر پایهٔ صندلی آوردهام که به زیر پایهها بچسبانید. صندلیهایتان را که میکشید؛ صدای خیلی بلندی دارد.»
با تعجب گفتم: «پایههای تمام صندلیهای ما صداگیر دارند.»
چکیدن گاهگاهی آب از بالکن ما به بالکن او که بعد از بارشهای پیاپی عادی بود، بهانهگیری دیگرش بود.
بعد از آن، انتقال صدای راه رفتن ما در خانه بر روی پارکت چوبی، برایش ناخوشایند بود: «بد نیست کفش خانگی بپوشید. آنها کفِ نرمی دارند و صدا نمیدهند.»
و جواب من: «انتظار نداشته باشید که ما مانند بالرینها بر روی نوک پا راه برویم تا صدایی به خانهٔ شما انتقال پیدا نکند.»
همزمان به همسایهٔ طبقهٔ زیرین آپارتمانش هم شروع به گیر دادن کرد. رفتارش دیگر بهانهگیری نبود، توهم بود؛ توهمی بیمارگونه! چشمهایش تنها رنگ سیاه را میدید.
مدتی بعد پرسید: «چرا گاهی زمان تمرین پیانوی دخترتان در طی روز تغییر میکند. بهتر است ساعت مشخصی باشد تا برنامههای منظم من بههم نخورد.»
به اینجا که رسید، صبرمان لبریز شد. او دیگر همسایه نبود. دیکتاتوری بود که داشت برای همه تعیین تکلیف میکرد.
عرصه را روزبهروز بر صاحبخانهاش و بقیهٔ همسایهها تنگ و تنگتر کرد. نرسیدن به خواستههایش هر روز او را خشمگین و خشمگینتر میکرد. دیگر به هیچکس سلام نمیداد. مانند سایهای از کنار بقیه رد میشد.
مانند تمام دیکتاتورهای دنیا به سلاح شکنجه و تنگ کردن عرصهٔ زندگی رو آورد. شکنجههای روحی. نیمهشب کمد و صندلیهایش را محکم بر روی پارکت میکشید. نیمهشب جاروبرقی روشن میکرد. نیمهشب تلفن میزد و بیآنکه صحبت کند، گوشی را قطع میکرد. بهناگهان صداهای بلندی از آپارتمانش به طبقات ساختمان انتقال پیدا میکرد. از خانه که بیرون میرفت، درِ آپارتمانش را آنچنان با صدای محکم میبست که نزدیک بود در از جا کنده شود. اینجور مواقع، قیافهٔ پیروزمندانهای بهخود میگرفت. دلش خنک شده بود. انتقامجوییاش پایانی نداشت و همچنان پیش میرفت تا اینکه در تعطیلات کریسمس به اوج خود رسید. روز اول تعطیلی صدای بلند رادیو از خانهاش پخش میشد، بهطور بیوقفه. شب که شد، هنوز خبری از خاموش شدن رادیو نبود. صدای موزیک بوم بوم بوم… در ساختمانی که عایق صوتی نداشت، میپیچید. حدس زدیم باید به مسافرت رفته و خانه خالی باشد. روز دوم ترور روحی همچنان ادامه داشت. شب که شد، تا به این فکر افتادم که کنتور برق خانهاش را که در راهپله مقابل در ورودیاش بود، خاموش کنیم، صدای رادیو یکباره قطع شد. یکی از همسایهها زودتر به این فکر افتاده بود.
وقتی که از مسافرت برگشت، خیلی از ریخت افتاده بود. شیرینی انتقام برایش خیلی کوتاه بود.
«همسایهٔ جدید» بهناگاه در یکی از روزهای بهاری بساطش را جمع و اسبابکشی کرد. اما نه بهطور کامل. چند وسیله را در آپارتمانش بهجا گذاشت. هیچکس دلیل آن را نمیدانست. پچپچها بین همسایگان در گرفت. یکی میگفت: «شاید خانهٔ جدیدش به اندازهٔ کافی جا ندارد.» دیگری میگفت: «شاید میخواهد آنها را دور بیاندازد.» حدود یک ماه گذشت. یک روز بعد از ظهر با پسرش پشت سر هم نوشیدنی و خوردنیهای دیگر را از صندوق عقب ماشین خالی کردند و به آپارتمان آوردند. آوردن آنهمه خوردنی به آپارتمانی خالی، خیلی عجیب بود. غروب بود که افرادی به خانهاش آمدند. جشن به پا کرده بود. آنهم روز اول هفته! روزِ کاری که از ساعت ده شب باید آرامش در ساختمان برقرار باشد. موزیک بهراه افتاد. تا نیمههای شب موزیک با صدای بلند نواخته میشد که با قهقههشان در خانهٔ خالی انعکاس صدای بیشتری هم داشت. آن شب نشانی از نقطهٔ پایان نداشت. مهمانهایش که رفتند، بخش دیگری از پروژهاش را اجرا کرد. تا ساعت چهار صبح صدای جاروبرقی، بههم زدن ظروف و موزیک ادامه داشت. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که درِ خانه را برای آخرین بار با صدای محکم، طوری که در تمام راهپله بپیچد، بههم کوبید و با ریختن آخرین قطرات زهرهای کینهاش خانه را ترک کرد.
روز رفتنش بهیادماندنی بود. باری بود که از دوش همه سبک شده بود. نامش هم برای همیشه محو شد. نه تنها بر روی زنگ درِ ورودی ساختمان و صندوق پستی، بلکه در اذهان.
ماه بعد خانوادهٔ جوانی با دو بچهٔ کوچک به آپارتمان اسبابکشی کردند.
کابوس «زنی با جنون توهم» بهپایان رسید.